Saturday, December 27, 2008

شکار کتاب

دیروز باکسینگ دی بود اینجا. ما هم رفتیم یه کم بچرخیم. قیمتها باوجود تخفیف هفتاد هشتاد درصدی تا پنج برابر قیمتها در چین بود. ما که هرچه لازم داشتیم قبلا از چین تهیه کرده بودیم چیزی نخریدیم. اما رفتیم چپترز بزرگترین کتاب فروشی کانادا، شکار کتاب های تازه و غیر تازه. این پست قراره خیلی طولانی بشه. قسمتهای هیجان انگیزشم نزدیکای آخرشه اگه حوصله ندارین همه رو بخونین.

اول از همه رفتم سراغ کتابهای آموزش زبان اسپانیا یی و آلمانی. می خواستم ببینم کدومشون من رو تحریک می کنند که بخونمشون. خودم که می خواستم ایران که رفتم برای تابستان حتما برم کلاس آلمانی که نزدیک خونمون بود. فکر می کردم حیف هست که دم خونمون کلاس باشه منم بیکار باشم و اونوقت نرم یه زبان دیگه یاد بگیرم.

چند تا کتاب دستچین کردم و رفتم یه گوشه ای نشستم ببینم چی به چیه. بعضی کتابها فقط کلمه های ابتدایی رو یاد میدادندو قانونهای ساده یادگیری رو که از قبل می دونستم. دوستداشتم کتابی باشه که سریع از قسمت ابتدایی بره وارد موضوعات جالبتر بشه. نویسنده ها هم کسانی بودند که مثلا مثل من که می خوام فوق بخونم، درسشون تموم شده بود و کتاب نوشته بودند. از اینکه می دیدم دوباره باید همه این کلمه های ساده رو به یه زبون دیگه یاد بگیرم قبل از اینکه برم سراغ خواندنیهای جالبتر ، تحریک که نشدم هیچ ، حالمم یه کم گرفته شد. آخه چه فایده یادگرفتن کلمات مستقل از متن که معلوم نیست کی استفادشون می کنی. الان که اینا رو می نویسم دارم فکر میکنم دلیل نداره برای یادگیری زبان حتما از اول اول و با یادگیری کلمات ابتدایی شروع کرد. درسته که الفبا و روش تلفظ رو باید یاد گرفت اما مثلا دونستن معادل کلمه کارد آشپزخونه یا نمی دونم دم گربه به صورت مجزا و انتزاعی به چه درد می خوره. برا همین فکر کنم ایران که برم کتابهای داستان یا روزنامه های آلمانی رو برای یادگیریم تهیه کنم تا کتابهای تجاری آموزشی رو به غیر از شاید کتاب آموزش گرامر.

بعدش رفتم تو کامپیوترشون کتابی رو که اسمشو تو لیست کتابهای برتر سال 2008 مجله نیویورکر پیدا کرده بودم ، جستجو کردم که نداشتن. گفته بودم دوست دارم در مورد زیبایی و اینکه آیا زیبایی شناسی در ژن آدمها هست یا نه بدونم. این کتاب رو درست بعد از اینکه این فکر رو کرده بودم از طریق یه وبلاگی پیدا کردم. اما مطمئن نبودم به دردم می خوره یا نه. کتاب آقای ویلیام فلش به عنوان ... ترجمشو نمی دونم. الانم که جستجو کردم اینگار که بیشتر در مورد تاثیر ادبیات بر احساسات هست.

بعد هم رفتم قسمت زندگینامه ها و چندین کتاب در مورد ایرانیهای خارج دستچین کردم. از خانم راچلین و آقای مجد و خانم عبادی و کتاب جدید خانم نفیسی. از میون اینا کتاب خانم عبادی که تو لیست کتابهایی که می خوام بخونم از قبل بود و می خواستم ببینم هنوز هم می خوام بخونمش یا نه. دیدم اینگار بیشتر شخصی هست تا اجتماعی سیاسی ، اما چون خود خانم عبادی به سبب شغل و جایگاهش یه شخصیت فعال محسوب میشه ، هنوز خوندن خاطراتش برام با ارزش هست. اما قبل از همه این کتابها ، کتاب آقای مجد رو می خوام بخونم که هم جدیده و هم اجتماع ایران رو بیشتر تحلیل کرده و فرق واضحی که با بقیه کتابهای اینچنینی داره اینه که از خانواده روحانی بوده و در کتابش با چند تا آدم که در ج. ا. سر کار هستند هم مصاحبه کرده.

دوتا کتاب زندگینامه غیر ایرانی هم دیدم که برام جالب بود . یکی زندگی نیلوفر رزیرا که افغانی مهاجر بود و کتاب زندگی خانواده ماهر اهرار که امریکاییها فرستاده بودنش سوریه و شکنجه شده بود. اما دیگه به خوندن این دوتا نخواهم رسید اینقدر کتاب هست برا خوندن که. فقط کتاب ماهر اهرار که انگار توسط زنش نوشته شده بود یه اشاره ای داشت به کتاب کاندید ولتر که شاید فرانسشو گیر بیارم بخونم.

بعد دوباره رفتم سراغ کامپیوتر و کتابهای زندگینامه کاناداییهای معاصر رو جستجو کردم. کلا نمی دونم چه سریه که من خیلی کتابهایی رو که در مورد موضوعات خیلی معاصر هستند رو دوست دارم. درزبان فرانسه هم هی جستجو می کنم کارهایی رو پیدا کنم که در اون زندگی در فرانسه معاصر توضیح داده شده باشه . مثلا کتاب نیمه غایب حسین ثناپور رو هم بیشتر به خاطر این خاصیت روایتی معاصرش هست که دوست دارم. فکر می کنم اینجور کتابها یکجورایی تاریخ معاصر رو بازگو می کنند و واقعیت زندگی اجتماعی معاصر رو به نمایش می گذارند. اما اینگار کاناداییها چندان بخاری ندارند و موضوعاتشان بر چند موضوع محدود بیشتر دور نمی زند. دوست دارم کتابی پیدا کنم ازکاناداییهایی که در مورد زندگی با مهاجران در کشورشون نوشته باشند. البته یک کتاب پیدا کردم ظاهرا ازیه کانادایی که رفته بود نیویورک. فعلا اضافش کردم به لیستم تا بعد.

بعد یادم اومد که چندوقت پیش که به طور اتفاقی مصاحبه جان پرکینز رو در یوتیوب دیده بودم می خواستم کتاب جدیدش رو ببینم و سر در بیارم آیا از سیاستهای شرکتهای امریکایی در ایران هم حرفی زده یا نه. کلا این آدم من نمی دونم با چه رویی میاد و کتاب می نویسه از کثافت کاریهاش تو دنیا و بعد همه هم براش دست می زنن که مثلا الان اومده و ابراز ندامت می کنه. ظاهرا آدم با معلوماتی هست و شاید این غربیها چون به علم بها می دهند به او هم بها داده اند و استاد دانشگاه هم شده است. خلاصه کتابشو پیدا کردم و بخشی رو اختصاص داده بود به ایران. کلا این آدم کسی بوده که برای شرکت بازرگانی و جهانی "مین" کار می کرده و این شرکت برای رسیدن به پول بیشتر در کشورهای مختلف از هیچ کاری ؛ ترور رییس جمهورها و تهدید اقتصادی و غیره خودداری نمی کرده. ایران چون نفت خیزی بوده و پولدار و این شرکتهای امریکایی نمی تونستند با زیر قرض بردن اونها ، اونا رو به خودشون وابسته کنند؛ کاری که با کشورهای دیگه کرده بودند؛ اومدند و از دو طرح دیگه استفاده کردند.

یکی اینکه به ایران کمک کردند تا پیشرفت کنه و کشورهای دیگر ببینند که اگر با امریکا همکاری کنند ، مثل ایران پیشرفت خواهند کرد. دیگر اینکه به شاه پیشنهاد دادند که کویر لوت و دشت کویر رو به جنگل تبدیل کنند. و برای اینکار از تکنولوژی امریکا استفاده میشد که البته بسیار گرون بوده و حتما ایران رو به زیر قرض میبرده و دسترسی به نفت ارزان و هرچیز دیگری رو که این شرکتها می خواستند رو براشون فراهم می کرده .شاه هم برای اینکه مردم رو راضی به این کار کنه گفته بوده که دشت کویر و لوت قبلا جنگل بوده و با حمله اسکندر به ایران از بین رفته و حالا میشه به کمک تکنولوژی اون رو از نو ایجاد کرد.

البته آقای پرکینز در کتاب خود میگه که یه ایرانی ناشناس اونرو به رستوران دعوت می کنه و بهش میگه که ما ایرانیها این حرف شاه رو باور نمی کنیم ، چون کویر در خون ماست و ما فرزند کویریمو از این حرفها. من شخصا غیر از اینکه کلا این توطئه های شرکتهای امریکایی در دنیا رو به سختی می تونم هضم کنم، این قسمت کتاب رو هم که میگه ایرانیه این حرفها رو زده بیشتر زاییده فکر غربی خودش می دونم چنانکه خیلی ها در غرب فکر می کنند ایران یه کشور کویریه که مردم توش شتر سوار میشن.

بعد همین ایرانیه می برتش پیش کسی که قبلا از امرای ساواک بوده و چون با شاه مخالفت کرده بوده شاه دماغشو بریده بوده . خلاصه این ساواکیه هم به این آقای جان هشدار میده که کار شاه تمومه و امریکاییها به هدفشون نخواهند رسید و بهتره زودتر ایران رو ترک کنند و اتفاقا اون موقع نزدیکهای انقلاب بوده. خلاصه این سطورهای آخر رو درحالیکه داشتن کتابفروشی رو می بستند و من کتاب به دست تا دم درمی رفتم، تند تند خوندم.

وقتی این کتاب رو از روی قفسه های قسمت کتابهای عمومی بر میداشتم، چشمم افتاد به قسمت کتابهای مربوط به مطالعات زنان. دوتا کتاب جالب دیدم. یکی راجع به زنان و فرهنگ عمومی در غرب بود که حضور زنان رو در رسانه های مختلف بررسی کرده بود. نثرش هم به نظرم جالب اومد. نوشته خانم اندی زیسلر با عنوان فمینیسم و فرهنگ عمومی.

کتاب دیگه که باوجود جالب بودنش در علمی بودنش شک دارم. روحیه رام نشدنی زنان رو با رفتار ماده گرگها در طبیعت مقایسه کرده بود. باید چندتا بررسی کتاب درست حسابی ازش بخونم قبل از اینکه بخونمش.

قصه من به سر رسید کلاغه شب مجبور شد تاکسی بگیره بره خونش با همسرش چون نمی دونست اتوبوس توتعطیلی تا ساعت هفت بیشتر کارنمی کرد.

Wednesday, December 24, 2008

شأن انسان

دیشب درست قبل از اینکه نوبت مسواک زدن من بشه کتاب تاریخ ایران رو باز کردم. همونی که اشتباهی فکر کرده بودم که دی وی دیه.

صفحه اول قسمتی از سخنرانی پیکو دلا میراندولا ، فیلسوف ایتالیایی در مورد شأن انسان بود که در اون اتفاقاً به ایرانیها و فلسفه اونها از انسان اشاره کرده بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. دوست دارم ترجمش رو اینجا بیارم.

"...اما وقتی شروع کردم به در نظرگرفتن دلایل این اعتقادات، همه اون توجیهات برای شکوه طبیعت آدمی، نتونستند من رو قانع کنند که انسان یک واسطه بین خدا و موجودات دیگر باشد که به خدایان نزدیک است و سرور همه دیگر موجودات است که با برندگی حسهایش و دقت نظر و هوش بینظیرش ، ترجمان طبیعت است و نقطه طبیعی بین زمان و ابدیت و همانطور که پارسیان گفته اند اتصال دوستانه با ترانه جهان، تنها کمی پایینتر از فرشته ها ، همانطور که داوود پیامبر گفته است.

قبول دارم که اینها دلایل فوق العاده ای هستند، اما به نظر نمی آید که حق مطلب را ادا کنند...

....اوانتس پارسی... می نویسد که انسان هیچ شکل ذاتی ندارد، اما همه اون چیزهایی که آدمیان به اونها شبیه هستند ، همه مظاهر بیرونی و اجنبی به طبیعت اویند: < انسان چندین وجه دارد ، هرکس با دیگری متفاوت و همیشه در حال تغییر است.> چرا من بر این موضوع تاکید دارم؟ با در نظر گرفتن اینکه ما همگی با یک شرط متولد می شویم و اون اینه که ما به هرچه که بخواهیم می توانیم تبدیل شویم، باید بدونیم که می بایست نهایت مراقبت رو در این مورد بکنیم تا مبادا در آینده در مذمت ما گفته شود که موقعیت اهدایی به واسطه تولد نصیبمان گشت اما با شکست در تحقق آن به حیوانات و وحوش بی احساسی تبدیل شدیم...

مهمتر از آن نمی بایست آزادی اختیاری را که خدا در اختیارمان قرارداده به مایه ضرر تبدیل کنیم ، چرا که آن در اصل برای استفاده بهینه ما به ما اهدا شده است. بگذارید بلندپروازیی مقدس روحمان را به تسخیر درآورد ؛ بیایید که به معمولی بودن قانع نشویم، بلکه به دنبال بلندترین قله ها بدویم و در این راه از تمامی قدرتمان بهره بگیریم.

این هم لینک متن اینگلیسیش.

Tuesday, December 23, 2008

هم زمان خوانی

بعضی صبح ها که از خواب پا میشم و گلاب به روتون می رم دستشویی و می بینم که نه به این راحتیهام نیست... می دوم می رم کتابی رو که شب پیشش داشتم می خوندم از کنار تخت بر می دارم و می شینم گاهی یکی دو صفحشو همونجا تو گلابدونی !!!می خونم.

بعد قبل از اینکه آب دهنم با دیدن یا یاد آوری بقیه کتابهای صف کشیده راه بیافته می رم میشینم پشت لپ تاپم و یکی دوتا درس فرانسه از کتابی که اونم از کتابخونه گرفتم می خونم.

بعد که اون تموم میشه دیگه براساس حالی که دارم یکی از پنج تا کتابی رو که از کتابخونه امانت گرفتم بر می دارم و می خونم. البته باز سعی می کنم اونی رواول بر دارم که سخت تره و وقت بیشتری میگیره. کتابهایی رو که حالت قصه دارند و راحتترند رو می ذارم برای طرفهای شب. در این میون گاهی کتابهایی رو که اتفاقی اسمشون را جایی می بینم و یا یادم میاد که قبلا می خواستم بخونم و سفارش دادم از راه می رسند و من از شدت اشتیاق اونها رو در یک آخر هفته تموم می کنم.

گاهی مثل همین آخری اشتباهی فکر می کنم که یک دی وی دی تاریخی سفارش دادم ولی معلوم میشه که کتاب بوده و اونم تاریخ ایران که به هیچ وجه نمیتونم خوندنشو به تاخیر بندازم و اینجوری میشه که کتابهام از پنج تا به شیش تا ارتقا پیدا می کنه.

گاهی اصلا واقعا وقت نمی شه من همه این کتابها رو بخونم و دلم هم نمیاد که پسشون بدم آخه واقعا می خوام در اون مورد بدونم. اونوقت اینجوری میشه که چندبار تمدیدش می کنم و بعد که دیگه برای تمدید جایی نمونده مثل عاشقی که دارند معشوقشو به زور میبرند زندان یا باید بره سر کار از روز قبل خودم رو از نظر ذهنی آماده می کنم و روز موعود در حالی که اونو در سبد کتابهای مرجوع می اندازم باهاش وداع می کنم و بهش قول میدم به محض اینکه سرم خلوت بشه اونو دوباره بگیرم. یا شاید هم اون به من قول میده که تبعیدش که تموم شد برگرده پیش من!!! این تکش خیلی رمانتیک شد، خودمونیما.

گاهی هم مثل الان ویرم میگیره این حسهای رمانتیکمو اینجا ثبت کنم. خلاصه که به تعداد کتابهای امانت گرفته شده من حال و هواهای مختلفی رو تجربه می کنم. تا اینجا به این نتیجه رسیده ام که من به زبانشناسی، تاریخ، عرفان، خودکاوی و مسایل زنان علاقه بیشتری نسبت به بقیه موضوعها دارم در حالی که موضوعهای بیشمار دیگری هم هستند که من رو به خودشون می کشندو اونها رو از طریق بعضی مجله ها دنبال می کنم. مثل داستان کوتاه ، خبرهای علمی،علوم زیست شناسی، تاتر و سینما و غیره.

Sunday, December 21, 2008

بربرها: تاریخ تحریف شده -یک

دیشب دیدن مستند "بربرها" محصول سال 2007 و کار آقای تری جونزرا تموم کردم . قبل از اون مستند "تاریخ فرهنگی غرب" رو دیدم. هردو این مجموعه ها کارهای خیلی جالبی بودند و کلی به معلومات هنری، تاریخی و فرهنگی من اضافه کردند. دوست دارم اول از دومین مستند اینجا بنویسم چون هم از نظر تاریخی ، دوره قبلتری رو پوشش میده و هم بسیار هیجان انگیزتره.

هیجان انگیزیش از چندین جهت هست. یکی اینکه آقای جونزبا مدارک تاریخی مستدل ثابت می کنه که رومیها و در واقع واتیکان تاریخ رو به نفع رم تحریف کرده. دیگر اینکه در این کار قسمتی از تاریخ ایران برام شناخته میشه که سالها انتظار داشتم تنها وقت کنم در موردش بخونم.دیگر اینکه خیلی از این تاریخ به تاریخ معاصر و اونچه که در دنیای امروزمیگذره هم ربط پیدا میکنه و در واقع اینگار که تاریخ به معنی واقعی کلمه تکرار میشه. دیگر اینکه فیلم مستند خیلی قوی ای هست و خوش ساخت و تو رو حسابی به خودش می کشونه.

و اما داستان از اینجا شروع میشه که آقای جونز ادعا می کنه که رمیها در امپراطوری رم هر قوم و مردمی رو که مثل اونها نبودند و یا از اونها در یک زمینه ای جلوتر بودند و یا منابع مالی داشتند رو "بر بر " می دونستند و چون اون اقوام تاریخ نگاری نمی کردند، رمیها تاریخ اونها رو به نفع خودشون تحریف می کردند طوری که مثلا به نظر بیاد همه علم و تمدن و فرهنگ تنها از رم بوجود آمده؛ در حالی که خیلی مواقع رمیها علم دیگر تمدنها را می دزدیده و به اسم خودشون ثبت می کردند یا حتی دانش و دانشمندان اقوام دیگر رو از بین میبردند و تری جونز در واقع با این مستند ثابت می کنه که "بربرهای " واقعی خود رمیها بودند.

اولین قوم "بربری" که رمیها کشف می کنند، "کِلت" ها ی خبره و ماهر هستند که در حدود چهارصد سال پیش از میلاد مسیح در شمال شرقی امپراطوری رم که در حال حاضر ایرلند و اسکاتلند را در بر میگیرد ، اسکان داشتند. رمیها در مورد این قوم به دلایلی که خواهم گفت تاریخ را دقیقا وارونه جلوه داده اند. این کلت ها با اینکه ظواهر زندگی اجتماعیشون با رمیها فرق می کرد، اما مردمی بودند که تمدن مخصوص به خودشون رو داشتند. اونها در واقع شریک تجاری رمیها بودند و برای رمیها مس و طلا می بردند و زیورآلات و محصولات فلزی تولید می کردند. رمیها از این جهت (یعنی مذاب کردن و شکل دادن فلزات برای تولید محصولات فلزی ) از کلت ها عقب بودند و به این جهت به اونها رشک می ورزیدند و در صدد زیر سلطه در آوردن اونها بودند. ( که این قسمت رو در تاریخشون ننوشتن و این جوری گفتن که این بربرها بودند که شهر رم را به آتش کشیده و غارت کرده اند.) داستان از این قرار بوده که در سال سیصدو هشتادو نه قبل از میلاد مسیح کلتها رم رو به تصرف خودشون در میارند، اما بعد از اینکه از سزار رم باج ناچیزی می گیرند ، اونجا رو ترک می کنند. علت کمی باجی که اونها طلب می کنند در این بوده که خود کلتها شهری به اسم "گل" (به ضم گ) داشتند که روی تپه ای بنا شده بوده که معدن طلا بوده. اونها وسایل استخراج طلا رو هم اختراع کرده بودندو حسابی طلا استخراج می کردند.

پس اونها احتیاجی به طلای رمیها نداشتند واین رمیها بودند که برای طلای اونها نقشه می کشیدند و در واقع در سال پنجاه و هشت بعد از میلاد مسیح سزار رم که به شدت به پول احتیاج پیدا کرده بوده به صورت وحشیانه ای به شهر "گل" که ساکننینش رو بیشتر زن و بچه تشکیل میداده (قوم هلوتی) حمله کرده و اونجا رو با خاک یکسان میکنه و جالب اینکه در تاریخی که از خود در کتابها بر جا می گذارد هرگز به این موضوع اشاره نمی کند و بر عکس به حمله بربرهای کلت اشاره می کندو به دروغ می گوید که آنها رم را به آتش کشیدند و آدمهای عقب افتاده ای بودند.

جالب اینکه همین آدمهای عقب افتاده سیستم راه بسیار پیچیده و کار آمدی طراحی کرده بودند که از طریق اون راهها با بقیه اقوام تبادل اقتصادی داشتند.نمونه این راهها که به صورت کنده های بزرگ چوب که با میخهای مخصوص به هم وصل شده بودند ، هم اکنون در اسکاتلند و ایرلند وجود دارند و به عنوان یک سازه تاریخی محافظت می شوند..

و همین آدمهای بدوی چنان سیستم اجتماعی پیشرفته ای داشتند که در آن زنهای با قدرت هم دیده می شدند. چنان که قبری کشف شده از زنی که با زیور آلات گران قیمت و گوی مسی عظیم ، گواهی قدرت و اهمیت این زن کلت بوده است. همینطور نشوندهنده داشتن حق مالکیت زنهاست. زنها همینطور حق طلاق داشتند. کلت ها قوانینی داشتند که به افراد مسن و افراد ناکارآمد جامعه کمک می کرده تا به راحتی در جامعه حضور داشته باشند. و در زمانی که رمیها بچه های ناخواسته خود رو بر روی تل زباله خارج از شهر رها می کردند، همین کلت های بدوی سیستمی داشتند که بچه کسانی که توانایی مراقبت از اونها رو نداشتند، سرپرستی می کردند. و این درحالی بوده که رمیها به سیستم پدرسالاری "پاتا فمیلیا" اعتقاد داشتند.

کلت ها اهل شراب وزیورآلات بودند و اونها رو به نشانه ثروت خود بر خود می آویختند. اونها مهندسان نابغه ای بودند. چنانکه در سال هزار و نهصد و هشتاد و نه شخصی به اسم "گرت اومسلت" تکه هایی از یک تقویم بسیار پیچیده رو پیدا میکنه که معلوم میشه نه تنها تاریخ و روز و ماه و سال قمری و شمسی رو مشخص می کرده بلکه حرکت خورشید و ماه رو هم نشون میداده.

در ادامه این مستند به بررسی و پرده برداری از حقیقت قوم دیگری به نام "گوت " ها که باز به تعبیر رمیها بربر بودند می پردازد و ما رو بیشتر به مرتجع و وحشی بودن رمیها آگاه میکنه. جالب اینکه همه این تاریخ به صورت وارونه تا همین چند دهه پیش در مدارس اروپایی تدریس میشده که گوینده و محقق این مستند بر اون اذعان می کنه.

بقیه این تاریخ رو در فرصتی دیگر می نویسم.

Thursday, December 18, 2008

کتاب شنیداری

امروز فکر می کردم اگر کتابها همه شنیداری می شدند و در دسترس اونوقت شاید سریعتر و راحتتر اینهمه کنجکاوی و عطشی رو که برای یادگیری موضوعات مختلف دارم ، برطرف می کردم. نمی دونم چه اندازه این فکر عملی هست. ولی با فراگیر شدن تکنولوژی عجیب هست اگر هنوز این موضوع اتفاق نیافتاده باشه. یعنی ممکنه هر کتابی که چاپ میشه همینطور که برای کتابخونه ملی امریکا خریداری میشه ، یه نسخه شنیداریشم مثلا برای روشندلها تولید بشه؟ چرا که نه؟!

Monday, December 15, 2008

داشتن یا بودن

به این نتیجه رسیدم که تا جایی که می تونم تاریخ رو از روی دی وی دی های مستند که به مدد تکنولوژی در دسترس هستند ،یاد بگیرم. اینطوری هم دروقت صرف جویی میشه و هم با تصویر بهتر یاد می گیرم. و بعد هم نکته هایی رو که برام جالبه اینجا بنویسم.

بعد از دوسال که دستم به این امکانات کتابخانه ای رسیده بود و همینطور به وقت آزاد، اونقدر هل شدم که یکدفعه شونصدتا کتاب سفارش دادم. آخه خیلی کتابها بود که می خواستم بخونم. مثل نداشته ها و ندید بدیدها شده بودم. البته اطلاعات غلط و شاید هم کم تجربگی من به جمع شدن اون همه کتاب بدون اونکه وقت خوندنشون رو پیدا کنم هم منجر شده بود. آخه در سایت سفارش کتاب که به کتابخانه های سراسر کانادا وصل می شد ، نوشته بود که زمان دریافت کتابها تا دو ماه هم ممکنه طول بکشه. اینه که منه قرنها کتاب نخونده ، بدون توجه به اینکه شاید این زمان تقریبی باشه مثل نقل و نبات کتاب سفارش دادم. بعد هم که هنوز پنج روز نگذشته سیل کتاب بود که سرازیر شد و من بالاخره فهمیدم که چه اشتباهی کردم!!!! البته من اعتقاد دارم که میشه چند کتاب رو هم زمان خوند؛ درست مثل اینکه میشه چندین برنامه تلوزیونی رو در یک روز دنبال کرد. کافیه بسته به حال و هوامون انتخاب کنیم که کدوم کتاب رو می خوایم بخونیم.

اینها رو که می نویسم باز یاد کتابخانه های ایران می افتم. هرگز تصورش رو هم نمی کردم که تو خونم بشینم و کتاب سفارش بدم و مجانی بیاد نزدیکترین کتابخونه محل زندگیم. اصلا فکر نمی کردم کوچک بودن شهر و کمی تعداد کتابخانه های شهر نتونه مشکلی ایجاد کنه. برای من که حتی توی پایتخت ایران برای امانت کتاب مشکل داشتم حالا اینجا مثل بهشت میمونه.

وباز یادم میاد که این اعتیاد من به کتابها چطور منو هر هفته می کشوند انقلاب روبروی دانشگاه و چطور به همون تناوبی که بعضیها لباس می خریدندو کیف و کفش ، من کتاب می خریدم ودرست مثل همونا که سالی یکبار هم لباسشونو نمی پوشیدند ، اونها رو نمی خوندم. نمی دونم این چه اعتیاد عجیبی بود. هنوز هم در خانه پدری کتابهای نخوانده من خاک می خورند. یعنی خیلی بد است؟

اما بالاخره با خودم عهد کرده ام تا وقتی چنین سرویس خوبی برای دریافت کتاب دارم ، کتابی نخرم. البته جهانبینی جدیدم و شاید تجربه باعث شده که اصلا نخواهم که کتابی را داشته باشم. تملک و داشتن دیگر من رو ارضا نمی کنند.


Friday, December 12, 2008

طرح رویایی

اما رویای دوم من که قبلا به صورت یک طرح برام بوده و حالا به رویام تبدیل شده اینه که بتونم مردم ایران رو کتاب خون کنم. دوست دارم اونها هم این لذتی که من می برم از خواندن، کشف کنند. اصلا نمی تونم بفهمم چطور کسی ممکنه از خوندن کتابی احساس کسالت کنه چنان که یکی در ایران یکبار به من گفت که از خواندن کتاب احساس خواب آلودگی بهش دست میده. فکر می کنم درست مثل تاتر که بدش وجود نداره، کتاب بد هم نداریم. یه کتاب هرچقدر هم بد نوشته شده باشه آدم می تونه چیزی ازش یاد بگیره. کتاب پدیده ارزشمندی هست. یک طرحهایی هم دارم برای این کار که دوست دارم عملیشون کنم. یکی از اولین کارهام اینه که ببینم غرب در این زمینه چه کارهایی کرده و اونها رو جمع آوری کنم. دومین قدم فکر کنم آگاهی دادن هست و قدمهای بعدی تسهیل دسترسی به کتاب که خودش یکی از کارهایی هست که غرب انجام داده .
یاد جمله ای از یه فیلم افتادم که معلمی به شاگردش که خوندن براش سخت بود، می گفت: همه چیز در مورد دنیا رو می تونی تو کتابها پیدا کنی.

و این منویاد خود فیلم می اندازه که خیلی الهام بخش هم بود. داستان واقعی معلمی که با وجود داشتن تیک حرکتی در سرو گردن و تیک زبانی که باعث میشد خصوصا وقتی استرس داره تولید صداهای عجیب غریب کنه؛ به عنوان یک معلم موفق شناخته شده بود. اون تونسته بود از این نقص خود برای ایجاد حس همدردی و شناخت در مدرسه و در میان بچه ها نسبت به دیگرانی که متفاوت هستند؛ استفاده کنه.

کلمه ها و حجابها

بالاخره این کتاب رو تمام کردم. خیلی مطالب مهم در مورد زنان ایران، ادبیات زنان و دنیا از این کتاب یاد گرفتم. اما یک کم خوندنش سخت بود. چون مثل یک کتاب دانشگاهی بود. اطلاعات خانم میلانی بسیار وسیع و تحسین برانگیز هست. البته ایشون استاد دانشگاه هستند و ازشون این انتظار میره. با این حال فهرست مراجع آخر کتاب خودش یک کتاب هست برای خودش و قابل استفاده برای مطالعه گسترده تر. توضیحات ایشون در این بخش هم خیلی جالب هست و حکم یک خلاصه و یا بررسی مفید و مختصر از این آثار رو داره.

و اما مطالبی که از قسمتهای آخرین کتاب یاد گرفتم یکی اینه که وجود سانسور در حکومتهای دیکتاتوری که در طول تاریخ بر ایران حکومت می کردند رفته رفته به تولید پدیده ای به اسم خودسانسوری منجر شده که در ادبیات زنان تاثیر گذاشته. این تاثیر بیشتر در زمینه زندگینامه نویسی بوده که زنان نویسنده ایرانی در اون کمتر از خود و بیشتر از مسایل اجتماعی زمان خود حرف زده اند. تنها نمونه نقیض این ادعا ، زندگینامه تاج اسلطنه دختر ناصرالدین شاه است که به صورت جزیی به زندگی خصوصی خود پرداخته است و گرچه کارش ارزش ادبی چندانی ندارد اما بسیار روشن کننده و از نظر تاریخی ارزشمند است.

دیگر اینکه زیر ذره بین بودن زندگی اجتماعی زنان و زیر نظر بودن اونها در جامعه پدرسالار ایران و نقد مدام رفتارهای اونها از طرف خانواده و جامعه باعث شده که اونها چندان رقبتی به نمایش زندگی خصوصی خود در قالب زندگینامه نشان ندهند.

نکته جالب دیگر این بود که اصولا در جامعه مردسالار صحبت از مسایل زنانه و زندگی خصوصی زنان اگر نگوییم ضدارزش ، کم ارزش تلقی می شود و این در حالی است که نویسنده با ارجاع به نقد ویرجینیا وولف در کتاب "اتاقی ازآن خود" که این تفکر مردسالارانه رو زیرسوال می بره؛ اشاره می کنه که: چرا وقتی مردها از مسابقه فوتبال و یا ورزش حرف می زنند ، این یک مساله مهم تلقی میشه ولی وقتی زنان از مد و خرید حرف می زنند ،به یک مساله پیش پا افتاده؟

به همین ترتیب هست که این ارزشها وارد ادبیات میشن و اونوقت زندگینامه نویسی زنان کم ارزش تلقی میشه.

و آخرین نکته جالب اشاره نویسنده به شعرهای سیمین بهبهانی هست که چطور با استفاده از کلمه "کولی" یک اصطلاح وطنی و فرهنگی ایرانی مانع از نقدهایی شده که سعی دارند با زدن برچسب غربی بودن و یا ضد اسلام بودن (کاری که قبلا با زنان نویسنده بهایی می کردند.) از ارزش ادبی یه محتوی اثر بکاهند و گوشهاشون رو بر آزادیخواهی و فریاد تغییر برای برابری زنان از طریق کارهای ادبیاتشون، ببندند.

سیمین بهبهانی همچنان پایه گذار غزل جدید هست که در اون بدون تغییر قالب غزل و تنها با استفاده از کلمات امروزی سبک جدیدی در غزل بوجود آورده است.

Thursday, December 11, 2008

بخش خوانی

به قول استادم در دانشگاه ایران، همه کتابها برای تا انتها خونده شدن نیستن. بعضیها رو میشه نصفه خوند یا بخشهاییشو خوند و ازش استفاده برد. از روزی که سر یه بحثی محمد به من گفت که ذهن انتقادی ندارم، سریع رفتم و دوتا کتاب گرفتم درمورد چگونگی تفکر انتقادی و اینکه چطورمیشه اون رو پرورش داد.

از اونجایی که خیلی کتابهای مختلف برای خوندن دور خودم جمع کرده بودم، هنوز بعد از یکبار تمدید نرسیده بودم بخونمشون. دیروز اومدم لاشونو باز کنم ببینم آیا بالاخره خواهم خواندشون یا نه.دقیقا به صفحه ای باز شد که در اون ذهن منسجم رو با ذهن غیرمنسجم به عنوان بخشی از ذهن انتقادی یا غیر انتقادی با یک چارت (اگر کسی فارسی این کلمه را می داند، لطفا بگوید.)توضیح داده بود. در ظرف یک دقیقه به این نتیجه رسیدم که احتیاجی به خواندن کل کتاب ندارم. چون من ذهن منسجم داشتم. حالا فقط باید ببینم کدام قسمت از ذهن انتقادی من ضعیفتر عمل می کنه تا روش کار کنم و قویش کنم.

و اما خصوصیات ذهن منسجم به عنوان بخشی از ذهن انتقادی:

یک .صداقت ذهنی
دو. فروتنی ذهنی
سه. حس تشخیص عدالت ذهنی
چهار. پشتکار ذهنی
پنج .انصاف ذهنی
شش.عقل گرایی ذهنی
هفت.شجاعت ذهنی
هشت.همدردی ذهنی
نه.خوداتکایی ذهنی

من اینجا کلمه "انتلکچووال " رو به "ذهنی" ترجمه کردم . نمی دونم درست هست یا نه؟